معرفی کتاب جنگی که نجاتم داد

کتاب جنگی که نجاتم داد

اثر کیمبرلی بروبیکر بردلی

خرید کتاب جنگی که نجاتم داد

در جنگ جهانی دوم، زمانی که تصمیم گرفته می‌شود تا کودکان را از شهر بیرون ببرند، آیدا از شر مادر ظالمش خلاص می‌شود و می‌فهمد چیزهای بدتر از بمب هم وجود دارد. آیدا معلول است. پایش مادرزادی علیل بود و هرگز به‌خوبی درمان نشد و مادرش از همان موقع در خانه حبسش کرد. آیدا دوام آورده اما هنوز تا کامیابی فاصله دارد. تنها دلیلی که باعث می‌شود آیدا زندگی‌اش را تحمل کند مراقبت از برادرش، جیمی، است. همان‌طور که جیمی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و برای آیدا از دنیای بیرون از خانه می‌گوید، آیدا برای پا گذاشتن به این دنیا مصمم‌تر می‌شود. آیدا پنهانی راه رفتن را یاد می‌گیرد و هر موقع که مادر جیمی را به بیرون می‌فرستد آیدا هم او را همراهی می‌کند. داستان از زبان آیدا روایت می‌شود و او تمامی وقایع و مکالمه‌ها را با جزییات بی‌نظیری به یاد می‌آورد. این خواهر و برادر با سوزان، سرپرست بی‌ذوق و شوقی که غصه‌دار مرگ دوستش، بکی، است هم‌خانه هستند. با تمام این‌ها سوزان مراقب آن‌ها است و بودونبود او برای بچه‌ها بسیار اهمیت دارد.

لحن آیدا سرزنده و صادق است. چیزهایی که او از زندگی دریابد برای دختر ساده‌ای چون او تلخ و آزاردهنده است. او با کمک سوزان دوره درمانی را آغاز می‌کند و زمانی که برای انجام این دوره پشت اسب سوار است، بالاخره آزادی را تجربه می‌کند. خاطرات گذشته هنوز هم او را آزار می‌دهد اما آیدا امیدوار است روزی برسد که مادر او را بپذیرد. نکته‌ی جالب اینجا است که سوزان نیز خاطراتی کم‌وبیش شبیه به آیدا دارد و قبلاً توسط والدینش طردشده است. مادر دوباره پا به داستان می‌گذارد و غفلت او نسبت به آیدا و آزاری که به او رسانده آشکارتر می‌شود؛ در کنار این‌ها، محبت، عشق و احترام نیز رفته‌رفته قدرت واقعی‌شان را آشکار می‌کنند. در میانه‌ی جنگ و قربانی شدن چندین انسان، نبرد آیدا برای آزادی و موفقیتش قابل‌تحسین است.

کودک که بودم در انتخاب کتاب‌هایم خیلی دقت می‌کردم. از دقت منظورم این است که از خواندن هر کتابی که حتی ممکن بود «ناراحت‌کننده» باشد پرهیز می‌کردم. پلی به ترابیتیا؟ اصلاً. جزیره‌ی دلفین‌های آبی؟ بعدی. آن جاکوبی که دوستش داشتم؟ حرفش را هم نزن. فقط خدا می‌داند روی چه حسابی کتابی را که حتی ورق هم نزده بودم «ناراحت‌کننده» می‌دانستم. خیال می‌کنم از روی جلد کتاب تصمیم می‌گرفتم. کتاب‌هایی که در آن بچه‌ها کاری می‌کنند تا این جهان و پوچی‌اش از خودشان خجالت بکشند اصلاً به کارم هم نمی‌آمد. خوشبختانه آن دوره را پشت سر گذاشتم و آخرسر نگاهی به کتاب‌هایی که از مطالعه‌شان سر باز می‌زدم انداختم تا دستم بیاید چه چیزی از دست دادم.

 هنوز هم که هنوز است آن دختربچه‌ی ده‌ساله با من است و هر بار که بخواهم کتاب جدیدی بخوانم با او مشورت می‌کنم. به‌این‌ترتیب کتاب «جنگی که نجاتم داد» را که برداشتم مجبور شدم با طول‌وتفصیل برایش توضیح دهم که این کتاب علیرغم جلد و خلاصه‌اش آن‌قدرها هم قرار نیست جگر آدم را آتش بزند. مطالعه‌ی این کتاب واقعاً جالب و رضایت‌بخش بود. بردلی اثری تاریخی-داستانی خلق کرده است و یک تیپا هم نثار تمام ماجرای تخلیه‌ی شهر در جنگ جهانی دوم کرده است.

آیدا ده‌ساله است و هرگز از خانه بیرون نرفته است. هرگز نور خورشید را بر صورتش حس نکرده است و هرگز پاهایش را روی چمن‌ها نگذاشته است. با پای علیل به دنیا آمده و مادرش او را موجودی کریه و مایه‌ی خجالت خود می‌داند. پس واضح است که اگر شانس در خانه‌اش را بزند و او این فرصت را داشته باشد تا به همراه بقیه‌ی بچه‌های هم سن و سالش و برادرش جیمی، زندگی را بیرون از شهر تجربه کند، آن را روی هوا می‌قاپد.

 این خواهر و برادر به خارج از شهر منتقل می‌شوند و آنجا از سر ناچاری تحت سرپرستی سوزان قرار می‌گیرند که از همان اول نشان می‌دهد آدم خوبی نیست. بچه‌ها زیر نظر سوزان بزرگ می‌شوند و تغییر می‌کنند. آیدا متوجه می‌شود که سوزان یک اسب پونی دارد و تصمیم می‌گیرد تمرین کند تا روزی بتواند از آن سواری بگیرد. جنگ ادامه دارد و بیشتر چیزها شوم و ترسناک‌اند. سوزان متوجه می‌شود که این بمب‌ها و یا خود جنگ نیست که خطرناک است. این امید است که از همه خطرناک‌تر است و همین امید است که کار سوزان را ساخته است.

شاید قبل‌تر هم گفته باشم اما کلمه‌ای که هنگام مطالعه‌ی این کتاب مدام به ذهنم می‌آید «رضایت‌بخش» است. عنوان کتاب بسیار راضی‌کننده است و من فکر می‌کنم در عین خلاصه بودن معنای بسیاری دارد. نویسنده که برای کتابش عنوانی انتخاب کند که شایسته‌ی کتاب باشد، بی‌نهایت هورمون شادی در مغز خواننده ترشح می‌شود. این احساس به آدم دست می‌دهد که انگار عدالت بارها و بارها در حق آن کتاب اجراشده ست!

همه‌ی ما با آیدا احساس همدردی می‌کنیم اما مطمئن نیستم پیش از سوزان و محبت خاص خودش نسبت به آیدا و مقاومت آیدا در پذیرفتن او، این دختر را واقعاً دوست داشتم یا نه. بردلی به‌عنوان نویسنده باید ترتیبی می‌داد تا شخصیت آیدا واقعی جلوه کند؛ دختری که به معنای واقعی از یک بیماری رنج‌برده اضطراب جنگ را تحمل کرده و بعدها به معنای واقعی قوی‌تر شده است. این داستان داستانی نیست که شخصیت اصلی‌اش تنها درس بگیرد و بزرگ شود و تغییر کند. بردلی این وظیفه‌ی مهم را بر عهده داشت تا ترتیبی دهد آیدا پس از گذراندن یک‌عمر آزار و اذیت از هر نظر قوی‌تر بشود و باید کاری می‌کرد تا این تغییر به واقعیت نزدیک باشد و برای واقعی نشان دادن این تغییر نباید خبری از نجات ناگهانی و بی‌دلیل شخصیت عزیزمان باشد؛ نباید خبری از مکالمات ناگهانی و بی‌دلیل و منطق باشد و باوجود مشکل بودن این عمل نتیجه‌ی کار بردلی خیره‌کننده است.

صادقانه بگویم، دلم می‌خواست کتاب را چند بار دیگر بخوانم تا بفهمم بردلی چگونه خشم و بهت آیدا را باروی مهربانی و آن‌هم با چنان اعتمادبه‌نفسی به تصویر کشید. ازنظر من چند خط از کتاب هست که از همه بهتر آن را نشان می‌دهد. جملاتی که آیدا در اولین تولد زندگی‌اش به زبان آورد: «برای من زیادی بود. خیلی غمگینم کرد». بچه‌ها معمولاً درباره‌ی تولدشان این‌گونه حرف نمی‌زنند. درست است.

بدبختی آیدا و جیمی را می‌توان در این سطرها دید. بچه‌هایی که هیچ شناختی از دنیای بیرون ندارند و حتی کلیسا را از بانک تشخیص نمی‌دهند. خطر استفاده از چنین شخصیت‌های بی‌تجربه‌ای این است که آن‌ها فقط خواننده را حرص می‌دهند؛ یا شاید هم بدتر، ناتوانی آن‌ها در درک امور ساده و روزمره ممکن است خواننده را به خنده بیندازد. در اینجا اما بردلی نسبت به کتاب‌های دیگری که از این فن استفاده کرده‌اند برتری‌هایی دارد. یکی اینکه داستان کتاب در گذشته اتفاق می‌افتد و به‌این‌ترتیب آیدا می‌تواند حقایق تاریخی را برای کودکان شرح دهد بی‌آنکه به ذکر حقایقی که به نظرش بدیهی می‌آیند نیازی باشد. در عوض، کودکانی که این کتاب را می‌خوانند هم برای آیدا دلسوزی می‌کنند که چیزهای را که آن‌ها می‌دانند، نمی‌داند.

خانم بردلی در وبلاگ شخصی‌شان این‌طور نوشته‌اند که: من به گویش خاصی نمی‌نویسم، در عوض دیالوگ‌ها را گونه‌ای می‌نویسم که یادآور آن گویش باشد. او زاده‌ی آمریکا است و داستان رمانش را در انگلستان و در زمان‌های خیلی دور قرار داده است؛ در آن زمان میان مردم گویش‌های متنوعی رایج بود. او می‌توانست از کلماتی استفاده کند که لهجه‌ی لندنی آیدا و لحن تحصیل‌کرده‌ی سوزان را به نمایش بگذارد؛ اما بردلی زرنگ‌تر از این حرف‌هاست. همان‌طور که خودش می‌گوید به‌ندرت پیش می‌آید که از گویش‌ها استفاده کند. یکی از شخصیت‌ها، یک آقای گریمز نامی، از کلماتی مانند «آی» (به‌جای بله) استفاده می‌کند و جملاتش را با واژه‌هایی شبیه به «طوری» تمام می‌کند اما به‌هیچ‌وجه از روی اجبار و غیرطبیعی به نظر نمی‌رسد. تنها ردپای کمرنگی از یک گویش یا لهجه کافی است و این اختیار را به خواننده می‌دهد تا هر طور که مایل است، به آن توجه کند و یا نادیده‌اش بگیرد.

اساساً آنچه در این کتاب با آن روبه‌رو می‌شویم شبیه به کتاب آن اهل گرین گیبل است اما بی‌آنکه وسواس و حرصی در کار باشد. آن اسب پونی تنها چیز بانمک این کتاب است. این داستان، ماجرای دختری است که چون دیوی در برابر امید می‌جنگد و نه دندان‌های تیز دارد و نه پنجه‌های درنده و نه ناخن‌های بلند و نه هیچ سلاح دیگری؛ چنین داستانی قرار نیست بانمک باشد. اگر یک‌چیز از زندگی آموخته باشد این است که امید حتی می‌تواند از رنج هم نابودگرتر باشد. با چنین دیدگاهی، آیدا مهربانی سوزان را متفاوت با هرچه پیش‌ازاین تجربه کرده می‌داند و او را یک خطر بزرگ می‌شمارد. خانم بردلی با چیره‌دستی به این کشمکش درونی آیدا روح می‌بخشد و همین کشمکش را در کودکان دیگر نیز برمی‌انگیزد.

کتاب را که می‌خوانید می‌خواهید آیدا موفق شود، او را حمایت می‌کنید. می‌خواهید شاد باشد. با تمام این‌ها هرگز نمی‌خواهید جای او باشید. به آینده‌اش امیدوارید؟ امیدوارید. چراکه این کتاب برای کودکان نوشته‌شده و امید، در هر شکلی که ظاهر شود، همیشه در قلب کودکان زنده است. خانم بردلی از این موضوع آگاه هست و در کتاب «جنگی که نجاتم داد» لذتی را می‌آفریند که اگر به دستان ناتوانی بیفتد چیزی جز درد و رنج از آن دستگیرش نمی‌شود. اگر زمان به عقب برمی‌گشت، این کتاب را به خودِ از غصه روی‌گردانم می‌دادم! این رمان، کتابی است جالب، هیجان‌انگیز و در نوع خود منحصربه‌فرد.


معرفی کتاب مترو 2033

کتاب مترو 2033

اثر دیمیتری گلوخوفسکی

خرید کتاب مترو 2033

یک کتاب با نثری عالی که از بهارخواب‌های غیرقابل بیان و غیرقابل توضیح می‌گوید

سال 2033 است و نسل بشر رو به نابودی است.  چند هزار نفری هم که باقی‌مانده‌اند از تشعشعات به متروی مسکو پناه برده‌اند تا بتوانند زنده بمانند و راهی نیست که بفهمند آیا انسان دیگری روی زمین مانده یا خیر ده‌ها سال بعد تمام زندگی آن‌ها در مترو خلاصه می‌شود؛ ایستگاه‌های قطار جای شهرها را گرفته‌اند، ایدئولوژی‌های مختلف کم‌کم خود را نشان می‌دهند و فشنگ اسلحه حکم طلا را دارد. 

آرتیوم، مرد جوانی که از زندگی روی زمین چیز زیادی به یاد ندارد، زندگی خود را دریکی از ایستگاه‌های شمالی مترو می‌گذراند. وی دی ان کی اچ دیواری است که شمال قطار را از جنوب آن جدا می‌کند و علیه هرگونه تهدیدی است که از ایستگاه شمالی نشئت گیرد؛ ایستگاهی که خانه‌ی آرتیوم است تا اینکه یک روز مردی به نام هانتر سر می‌رسد. او در آرتیوم چیزی می‌بیند و همین سبب می‌شد تا به او مأموریتی واگذار کند؛ مأموریت سفر به ایستگاه‌های مختلف و ملاقات با ساکنین قطار مسکو.

هرازگاهی داستانی پیدا می‌شود که شوکه‌تان کند و این کتاب از همان داست‌هاست. این کتاب بی‌هیچ شکی بهترین اثر پسا رستاخیزی  و شاید بهترین اثر فانتزی باشد که خواهید خواند. تا حدودی مرا یاد ارباب حلقه‌ها انداخت. در این فیلم مردی جوان مجبور است مأموریتی خطیر و دشوار را با سفر و به جان خریدن انواع خطرها به انجام برساند تا به هدف مشخصی برسد و در این راه با دوستان و دشمنانی آشنا می‌شود که شاید به او کمک کنند و یا مانعش شوند. او با پا گذاشتن در این راه، رشد می‌کند و درباره‌ی ذات انسان‌ها به معرفت می‌رسد. این کتاب را که بخوانید شمارا یاد فیلم استاکر، اثر فاخر آندری تارکوفسکی، نیز خواهد انداخت. مایه‌ی تعجب بود اگر گلوخوفسکی از این فیلم الهام نگرفته بود. این را ازاین‌جهت میگویم در کتاب مترو 2033 مردانی که مأمور رفتن به سطح زمین هستند و برای یافتن سوخت و دیگر مواد جان خود را به خطر می‌اندازند استاکر نام دارند.

این داستان فریبنده در یک ایستگاه متروی تنگ و تاریک که دائماً در معرض خطر است آغاز می‌شود و در ادامه راه خود را به طرح سؤالاتی درباره‌ی معنای وجود باز می‌کند؛ می‌پرسد که انسان‌ها برای حفظ برخی ظواهر زندگی خود چه‌کار حاضرند بکنند و چگونه خود را به چنین شرایط غیرمعمولی، چون گیر افتادن زیرزمین وفق می‌دهند.

آرتیوم که سفرش را پیش می‌گیرد تا با مردی ملاقات کند و همان‌طور که به او مأموریت داده‌اند پیغامی به او برساند، متوجه مشکلاتی می‌شود که گویی هرکسی که با سیستم شهر زیرزمینی سروکار دارد با آن آشناست؛ اینکه چگونه در به‌صرفه‌ترین صورت ممکن به مقصد برسد. لندن شهری است که هر ایستگاه مترو در آن حال و هوای خودش را دارد و با یک نگاه به نقشه و یا علائم روی دیوارها می‌توانید بفهمید دقیقاً کجایید؛ ازنظر من سفر آرتیوم تا حد زیادی به رفت و آمد با متروی لندن شبیه است، تنها با این فرق که این سفر بسیار پرهیجان و پرخطر است. هر ایستگاه برای آرتیوم به‌منزله‌ی یک شهر جدید است؛ شهرهایی که باهم متحد می‌شوند، علیه دیگری اعلان‌جنگ می‌کنند و نه‌تنها علیه هیولاهای بالای سرشان، که علیه یکدیگر نیز مبارزه می‌کنند. زمانی شهروندان مسکو، در یک ساعت این سر تا آن سر شبکه‌ی مترو را پیمودند و حالا هفته‌ها طول می‌کشد تا مذاکره‌ها و جدل‌ها بر سر مقابله با خطرهای گوناگون به‌جایی برسد.

مترو 2033 تنها یک سفر با چاشنی اتفاقات دیوانه‌وار در طول آن نیست؛ این کتاب روان انسان را می‌کاود و عمیق‌ترین بهارخواب‌های بشر را کشف می‌کند. این ترس و وحشت هم جسمانی و هم روانی است و گذری ساده از یک تونل برای رفتن از ایستگاهی به ایستگاه دیگر اگر در جا منجر به مرگ آن فرد نشود چنان وحشتی به جانش می‌اندازد که ذهنش را از هم می‌گسلد. همان‌طور که سفر آرتیوم ادامه می‌یابد او با افرادی ملاقات می‌کند که بر سر عقاید خود با یکدیگر جنگ می‌کنند. این موضوع ازنظر او مسخره است؛ بسیاری دیگر از مردم باید جدای از تهدیدات بالاسری‌ها، با تهدیدها و خطرهای جدی دیگری دست‌وپنجه نرم کنند. فورف رِیچ در تلاش است تا خواسته‌هایش را به ایستگاه‌های مجاور نیز تحمیل کند و این در حالی است که رِد لاین زیر فشار ایدئولوژی کمونیستی یک سر کشاکشی است که سر دیگرش هانس است؛ هانس متشکل از چند ایستگاه و جمهوری کاپیتالیستی است که برای ساکنین خود حکم آرمان‌شهر را دارد اما ورود به آن تقریباً ناممکن است. در کنار این‌ها ایستگاه‌هایی هستند که مدام از سوی بیگانه‌های روی زمین موردحمله قرار می‌گیرد؛ در برخی ایستگاه‌ها بیماری‌های مسری جان بسیاری را گرفته‌اند و خیلی از این ایستگاه‌ها به تاریخ پیوسته‌اند.

من مطالعه‌ی این کتاب را به هرکسی که طرفدار ژانر فانتزی، علمی تخیلی و ترسناک باشد پیشنهاد می‌کنم؛ هرکسی که پی یک داستان با نثر عالی و سوژه‌ی ملموس است که بیانگر بهارخواب‌های غیرقابل بیان و غیرقابل توضیح بشر باشد، باید این کتاب را امتحان کند. این کتاب آینده‌ی ناگواری که انتظار بشر را می‌کشد کاوش می‌کند و سعی بر گفتن این حقیقت دارد که انسان، هرچقدر هم که در تنگنا باشد، خود را به هر شرایطی سازگار می‌کند.


معرفی کتاب ما زمانی مال شما نبودیم

کتاب ما زمانی مال شما نبودیم

آخرین اثر لیزا وینگیت

خرید کتاب ما زمانی مال شما نبودیم

شاید کلیشه‌ای باشد اگر بگویم این کتاب نثر دوست‌داشتنی دارد؛ اما استفاده از این لفظ در مورد آخرین اثر لیزا وینگیت، ما زمانی مال شما نبودیم، کاملاً به‌جا است. این داستان، داستان کودکانی است که از پدر و مادرشان دزدیده می‌شوند و یا با مکر و حیله آن‌ها را از چنگ والدینشان درمی‌آوردند و به ازای مقداری پول به خانواده‌های دیگر می‌سپارند؛ چنین داستانی مستقیماً از قلب خانم وینگیت جاری‌شده است. سیر داستان بر اساس رویدادهای واقعی است و در حقیقت کیفرخواستی است علیه تمام کسانی که از آسیب‌پذیری کودکان و والدینشان سوءاستفاده می‌کنند.

کتاب از دو زاویه دید بیان می‌شود؛ نخست، داستان در زمان حال شکل می‌گیرد و تماماً حول آوری استافورد روایت می‌شود. آوری دختر یک سیاستمدار است و طوری تربیت‌شده تا تسلیم خواسته‌ها و صلاح خانواده باشد. پدرش درگیر کمپین تجدید انتخابات است و او مجبور شده به خانه‌شان در کارولینای جنوبی برود تا به پدرش کمک کند. حضور آوری در آنجا دلیل دیگری نیز دارد؛ آوری به خانه رفته تا برای نشستن بر صندلی پدرش آماده شود.

آوری همان روزها با خانمی به نام مِی کراندال آشنا می‌شود. مِی زن مسنی است که به نحوی با مادربزرگ آوری، جودی، نیز مرتبط است. کنجکاوی سبب می‌شود تا آوری درباره‌ی او از مادربزرگش سؤال کند. جودی به آلزایمر مبتلاست و به همین دلیل نمی‌تواند به پرسش‌های نوه‌اش جواب دقیقی بدهد. آوری تصمیم می‌گیرد خودش دست‌به‌کار شود و کندوکاو گذشته‌ی مادربزرگش را آغاز می‌کند و کم‌کم اسرار کهنه سرباز می‌کنند. این اسرار مربوط به یتیم‌ها و خانواده هاشان است.

از زاویه دید دیگر داستان حول دختر 12 ساله‌ای به نام ریل شکل می‌گیرد. سال 1939 است و شهر، شهر ممفیس تنسی. ریل در یک قایق روی رودخانه اقامت دارد و از چهارخواهر و برادر کوچک‌ترش نگهداری می‌کند. والدینش هر کاری از دستشان بربیاید برای فرزندانشان می‌کنند اما زور زندگی گاهی بیشتر است. والدین ریل که در بیمارستان انتظار تولد نوزاد جدیدی را می‌شکند، دولت ریل و خواهر و برادرهایش را جمع می‌کند و به یتیم‌خانه می‌سپارد.

کتاب در حقیقت به دو فصل تقسیم‌شده که هرکدام داستان‌های متفاوتی را بیان می‌کنند؛ یکی داستان زنی که به پشت سر و گذشته‌ی رازآلودش می‌نگرد و دیگری داستان کودکی که به آینده‌ی نامعلومش خیره است. این دو داستان درنهایت زیبایی در یکدیگر تنیده شده‌اند و درامی خلق می‌کنند که هم غم‌انگیز و هم خوش‌بینانه است. آوری زنی است که در شرف شناختن اصلیت و ریشه‌های خود است و این در حالی است که ریل بیم فراموشی ریشه‌اش را دارد.

بسیار کم اتفاق می‌افتد که نویسنده‌ای برای کتابش دو داستان اصلی برگزیند و آن‌ها را در کنار هم پیش ببرد و یکی داستان دیگر را تحت‌الشعاع قرار ندهد. ازآنجاکه داستان آوری به همان فریبندگی داستان ریل است چنین چیزی امکان‌پذیر نیست. این دو داستان در دودنیای متفاوت شکل می‌گیرند اما پیوند پنهان میان آوری و ریل و خصوصیات مشابه آن‌ها با پیش رفتن در کتاب به‌تدریج پررنگ‌تر می‌شود.

لیزا وینگیت نویسنده‌ی بااستعدادی است و قادر است چنین داستان خشنی را در اوج اعتدال به روی کاغذ آورد. او قادر است افکار و اهداف آوری و ریل را برای مخاطب خود آشکار کند. آوری به دنبال حقیقت است و ریل در تلاش است تا از خانواده‌اش محافظت کند. کشف این‌که کجا این دو داستان به هم گره می‌خورند به هیجان کتاب می‌افزاید. این داستان تقریباً بی‌نقص است و نمی‌شود آن را خواند و تحت تأثیرش قرار نگرفت. از همان صفحات ابتدایی به احساساتتان هجوم می‌آورد و این روند تا پایان داستان ادامه دارد. رمان نویسان کمی قادرند تعادلی که لازمه‌ی نگارش این داستان است ایجاد کنند اما لیزا وینگیت با خاطرجمعی کامل این کار را انجام می‌دهد.

تابستان امسال، کتاب‌های گوناگونی ممکن است توجهتان را به خود جلب کنند، شاید برخی جزو پرفروش‌ترین‌ها باشند؛ حواستان باشد این کتاب حتماً میان گزینه‌هاتان باشد؛ نباید چنین تجربه‌ای را از دست داد. نسخه‌ی انگلیسی کتاب «ما زمانی مال شما نبودیم» توسط انتشارات بالانتین بوکس و در 352 صفحه به چاپ رسید و حالا برگردان فارسی آن به قلم بهاره هاشمیان و از انتشارات هاشمی منتشر شده است.


معرفی کتاب اولیس

کتاب اولیس

اثر جیمز جویس

خرید کتاب اولیس

آیا به پایان رساندن رمان اولیس جیمز جویس سخت‌تر از کتاب‌های دیگر است؟ جیمز جویس بیش از 70 سال است که از دنیا رفته. او تمام عمر خود را صرف نوشتن کتاب‌هایی کرد که محبوب بسیاری بودند و حالا این آثار است که از او به‌جامانده و در میان آن‌ها رمان «اولیس» است که آن را هم به‌عنوان بهترین رمان انگلیسی و هم به‌عنوان مشکل‌ترین رمان می‌شناسند. با این وصف، اگر در خواندنش دچار مشکل شدیم چه باید بکنیم؟

جیمز جویس که نگارش اولیس را به پایان رساند آن‌قدر خسته بود که تا یک سال سمت قلم و کاغذ نرفت. باورپذیر است. خود من به صفحه‌ی چهل که رسیدم احتیاج داشتم چرتی بزنم. سه ماه گذشته به کتاب قلمبه و قطور روی زمین نگاه می‌کردم و احساس یک شکست‌خورده را داشتم. این رمان را دو بار به‌قصد اینکه تمامش کنم باز کردم و فقط توانستم 46 صفحه‌ی آن را بخوانم. هر بار آنید کم جلو رفتم که حتی نشانه نگذاشتم که تا کجا خواندم؛ نشانگر کتاب را اگر مثل پرچم فاتحان می‌گذاشتم روی صفحه‌ی 46 موفقیت وحشتناکم دیگر زیادی توی چشم می‌رفت

در ابتدا ولی جالب بود. این رمان شبیه به هیچ رمان دیگری که قبلاً خوانده بودم نیست. قسمت‌های زیادی هست که دلم می‌خواهد در صحبت‌های هرروزه‌ام به کار ببرم. «یکی از آن دستمال‌هایت به ما هم قرض بده»(گذاشته‌ام برای وقتی‌که سرما خوردم) «امشب آن‌قدر مست می‌کنیم که خشکه‌مقدس‌ها راستی راستی خشکشان بزند!» (این را هم برای شب‌گردی‌هایم کنار گذاشتم.) حتی اگر به صفحه‌های شلوغ کتاب نگاه کنی و چیزی هم نفهمی بازهم نمی‌توانی درباره‌اش بد فکر کنی. از دنیایی که خلق می‌کند خوشم می‌آید و حس ماندگار آزادی‌اش و اینکه همیشه حرف حق را میزند حتی اگر بی‌ادبانه و تند باشد. انگار در این کتاب ضیافتی برپاست و زبان و سیاق آشفته‌اش به مخاطب این امکان را می‌دهد که خود انتخاب کند آن را چگونه بخواند. برخی میگویند باید از خواندن فصل سه چشم‌پوشی کرد؛ برخی میگویند تا درباره‌اش چیزی نخواندید سراغ خواندن اصلش نروید؛ برخی میگویند باید آن را با صدای بلند خواند. هر کس به شیوه‌ی خودش از این کتاب لذت می‌برد اما من هنوز گیرکرده‌ام.

چرا نمی‌توانم جلوتر بروم؟ خودم هم مطمئن نیستم. در وب‌سایت گودریدز فهرستی هست با عنوان «دشوارترین رمان‌ها» و جالب است بدانید دو رمان اول این فهرست از آثار جیمز جویس است و اولی همین اولیس خودمان و دومی رستاخیز فینیگان است. در میان 10 رمان برتر سایت گودریدز کتاب‌های قطور و سنگین مانند موبی دیک و رنگین‌کمان جاذبه بسیارند. باید اعتراف کنم که خودم هم از دست گرفتن رمان‌های قطور بدم نمی‌آید. به نظر خودم زبان است که نمی‌گذارد از صفحه‌ی 46 جلوتر بروم؛ انگلیسی سنگین به سبک آثار چاسر، پر از اصطلاحات و مکالمات که اگرچه برایم سرگرم‌کننده است، گیج‌کننده نیز هست.

اولیسِ جیمز جویس در ادبیات انگلیسی‌زبان جایگاه ویژه‌ای دارد. این رمان یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای ادبیات مدرن است. درعین‌حال اما گاهی چنان تجربی است که مطالعه‌ی آن را برای مخاطب تقریباً ناممکن می‌کند. در رمان اولیس، یک روز از زندگی دو شخصیت اصلی داستان، لئوپولد بلوم و استفان دِدالوس، در دوبلین شرح داده می‌شود. این رمان با عمق و پیچیدگی‌هایش، درک ما را از ادبیات و زبان به‌کلی دگرگون کرد.

اولیس ساختار کتاب را بسیار پیچیده و بغرنج طراحی کرده و ابتکارات او در نگارش داستان تمامی ندارد. در این رمان هم ماجرای معمول و روزمره و موهوم دو شخصیت و هم سیر روان‌شناختی آن دو، به‌صورت هنری والا و خلاق، در دسته‌ای خواننده قرار می‌گیرد. اولیس اگرچه نیازمند تلاش و تمرکز بسیار است اما اگر مخاطب در مطالعه‌ی آن مصر باشد ده برابر تلاش و توجهی که به آن شده است را به مخاطب برمی‌گرداند.

ازآنجایی‌که مطالعه‌اش دشوار است، خلاصه کردنش هم کار آسانی نیست اما داستان ساده‌ای دارد. جیمز جویس در رمان اولیس، یک روز از زندگی مردی یهودی و میان‌سال به نام لئوپولد بلوم و جوان باهوشی به نام استفان ددالوس را در شهر دوبلین و در سال 1904 میلادی به تصویر می‌کشد. بلوم در حالی پا از خانه بیرون می‌گذارد که کاملاً از ماجرای رابطه‌ی همسرش، مولی، با مردی دیگر خبر دارد و می‌داند همسرش قرار است او را در خانه‌شان ملاقات کند. کمی جگر می‌خرد، به یک مراسم خاک‌سپاری می‌رود و بعد نیز در ساحل به یک دختر جوان ملحق می‌شود.

گذر ددالوس به دفتر روزنامه می‌افتد. در کتابخانه‌ی عمومی راجع به نظریه‌ای در باب هملت شکسپیر نطق می‌کند، از یک زایشگاه دیدن می‌کند و در اینجا داستانش با داستان بلوم درهم‌تنیده می‌شود. او بلوم را به پیاده‌روی و خوش‌گذرانی با چند تن از دوستانش دعوت می‌کند. درنهایت گذرشان به یکی از فاحشه‌خانه‌های بدنام شهر می‌افتد و ددالوس عصبانی می‌شود، چراکه گمان می‌کند روح مادرش به ملاقاتش آمده.

ددالوس با عصایش چراغی را می‌شکند و دعوایی راه می‌اندازد، تنها به این دلیل که خود را ناکار کند. بلوم صبر می‌کند تا سر پا شود و او را تا خانه‌اش همراهی می‌کند؛ آن دو تا سحر به صحبت می‌نشینند و قهوه می‌نوشند. در فصل آخر، بلوم پیش همسرش، مولی، برمی‌گردد و کنار او دراز می‌کشد. مونولوگ نهایی از زبان مولی روایت می‌شود. یکی از چیزهایی که این رمان به آن مشهور است رشته‌های طولانی کلمات بدون هیچ‌گونه علائم نگارشی است. کلمات پشت سر هم جریانی از افکار طولانی و کامل می‌سازند.

البته خلاصه‌ی کتاب هرگز نمی‌تواند همه‌چیز را درباره‌ی چنین رمان ارزشمندی آشکار سازد. بزرگ‌ترین نقطه قوت رمان اولیس شیوه‌ی بیان آن است. جویس این رمان را به روش داستان‌نویسی جریان سیال نوشته است که به مخاطب نسبت به وقایع دیدی منحصربه‌فرد می‌دهد؛ این امکان برای مخاطب فراهم است که وقایع را از دید بلوم، ددالوس و مولی دنبال کند و از افکار آن‌ها نیز مطلع شود اما جیمز جویس تنها به جریان سیال اکتفا نمی‌کند و خود جزییاتی به داستان می‌افزاید.

جویس در نگارش این رمان به فراوانی با شیوه‌های گوناگون داستان‌نویسی بازی کرده است؛ نگارش این داستان برای جویس به‌منزله‌ی فرصتی بوده تا بتواند شیوه‌های مختلف داستان‌نویسی را امتحان کند. برخی فصل‌های کتاب وقایع را از راه صحبت و گفت‌وگو بیان می‌کند؛ برخی فصل‌ها تاریخ را دستمایه‌ی شوخی قرار می‌دهند و برخی فصل‌ها به شیوه‌ی هجوآمیز بیان شده‌اند. در بحبوحه‌ی جدال میان سبک‌ها، نه‌تنها از زاویه دیدهای روان‌شناختی که از زاویه دیدهای گوناگون زبان‌شناختی نیز در هدایت کردن داستان بهره می‌گیرد.

شیوه‌ای که جویس برای نگارش این کتاب به کار برد در نوع خود انقلابی بود که پایه‌های ادبیات رئالیسم را لرزاند. از همه‌ی این‌ها که بگذریم، مگر نه اینکه برای بیان یک داستان راه‌های گوناگونی هست؟ کدام‌یک راه درست است؟ آیا در میان این‌همه راه می‌توان یکی را به‌عنوان روش همیشه راست و درست برگزید؟

این آزمون‌وخطای ادبی با ساختار قراردادی درهم‌آمیخته است که آگاهانه از سفر اسطوره‌ای در اودیسه‌ی هومر گرفته‌شده است. اولیس تلفظ لاتین نام شخصیت اول اودیسه‌ی هومر است. راهی که دو شخصیت اصلی کتاب پا در آن می‌گذارند بسیار شبیه به داستان‌های اساطیری است؛ در تأیید این حرف می‌توان گفت که جویس تک‌تک وقایع داستان را به همان ترتیب وقایع اودیسه نقشه‌ریزی کرده است.

کتاب اولیس را معمولاً با ضمیمه‌ای از اودیسه و هم‌چنین ضمیمه‌هایی درباره‌ی استفاده‌های گوناگون جویس از انواع ادبی و وقت و انرژی که جویس صرف ساختار و ترکیب این رمان کرد به چاپ می‌رسانند. اولیس رمانی است قوی و گاهی گیج‌کننده که خواننده را مست و مسحور می‌کند. آنچه جویس با زبان در اولیس خلق کرد را شاید بتوان غایت مدرنیسم دانست. این رمان تأثیرگذار، موفق و اثری است استادانه به قلم نویسنده‌ای بزرگ که درک کامل زبان آن‌، چنان دشوار است که کار هرکسی نیست. این رمان سنگین اثری است درخشان که حقیقتاً شایسته‌ی جایگاهی است که توانسته در ادبیات مدرن به دست آورد. این کتاب توسط فرید قدمی ترجمه شده و  آن را انتشارات مانیا هنر به چاپ رسانده است.

مشاهده‌ و سفارش اینترنتی کتاب از کاواک


معرفی کتاب خدمتکارها

کتاب خدمتکارها

اثر کاترین استاکت

خرید کتاب خدمتکارها

کتاب خدمتکارها اثر کاترین استاکت به‌راحتی احساسات مخاطب را برمی‌انگیزد. این رمان درباره‌ی خدمتکاران سیاه‌پوستی است که در اوایل دهه‌ی 60 میلادی در خانه‌ی سفیدپوستان اهل جنوب مشغول‌اند و دیری نگذشت که به یکی از محبوب‌ترین‌ها تبدیل شد. در میان این خدمتکارها یک زن هست که از کار خسته نمی‌شود. او شب را تا دیروقت کار می‌کند. خسته است. چشمانش درد می‌کنند و انگشتانش زخمی است.

دارد دامن‌های خانم را اطو می‌کشد؟ دستشویی‌ها را می‌سابد؟ نقره‌ها را برای قرار ملاقات مهم کلوپ محلی برق می‌اندازد؟ محال است. او میس اسکیتر فلان است، یک بانوی سفیدپوست و خدمتکارهای سفیدپوست از این کارها نمی‌کنند. راستش را بخواهید در کارهای دیگر هم زیاد دست نمی‌برند.اما اسکیتر، این بانوی شجاع و سرسخت با دیگران فرق دارد. او سخت سرگرم کتابی است که از حقیقت رنج‌هایی که خدمتکاران سیاه‌پوست در شهر جکسون می‌سی‌سی‌پی متحمل می‌شوند، می‌گوید. اسکیتر تصمیم دارد نام آن محل را «نایس ویل» (به معنای شهر زیبا) بگذارد اما قرار نیست توصیف‌هایش ازآنجا چندان زیبا و خوب باشند. اگر کتاب افشاگر اسکیتر نور روز را ببیند رنان انجمن نسوان احتمالاً بسیار عصبانی خواهند شد.

آنچه کتاب اسکیتر از آن می‌گوید در مقایسه با خطری که کتاب خانم استاکت در معرض آن است هیچ نیست. این کتاب، نخستین رمان یک نویسنده‌ی سفیدپوست اهل جنوب است؛ با لهجه‌ی غلیظ کهنه‌ای نوشته‌شده و صدای خدمتکاران سیاه‌پوست را به گوش دیگران می‌رساند. («یک نفر می‌گوید اگر پای نوشتن کتاب وسط باشد قانون رحم و مروت سرش می‌شود. گمان کنم می‌خواهم بابش را بازکنم».) این داستان مدعی است که بر زندگی خدمتکارها ارزش می‌نهد و این در حالی است که اسکیتر و جاه‌طلبی‌اش را یکسر و گردن بالاتر از آن‌ها می‌داند. همچنین از جانب کلیسای سیاه‌پوست‌های محل به اسکیتر هدیه‌ای برای جرئتی که به خرج داده اهدا می‌شود و کتاب از این طریق از دست‌ودل‌بازی اشراف تقدیر می‌کند. جناب کشیش در مراسم اهدای جایزه می‌گوید: این جایزه، این‌یکی برای خانم سفیدپوست است. شما به او بگویید که ما او را مانند عضوی از خانواده خودمان دوست داریم.»

حالا سخنی کوتاه درباره‌ی خانم استاکت : از جکسون که به نیویورک نقل‌مکان کرد، تازه متوجه شد درست نمی‌داند درباره‌ی گذشته‌اش، اصلیتش و جایی که از آن می‌آید چه احساسی دارد. اگر کسی به او می‌گفت که جکسون باید جای زیبایی باشد، او پاسخ می‌داد که بلعکس، جرم و جنایت آنجا بیداد می‌کند؛ در عوض اگر کسی به او اهانتی می‌کرد می‌ایستاد و از خود و ریشه‌هایش دفاع می‌کرد. این جمله‌ی خانم استاکت ضمیمه‌ی کتاب خدمتکارهاست: «می‌سی‌سی‌پی مادر من است». کشتی گرفتنتان که با این رمان پرحاشیه و درنهایت فریبنده، تمام شد، خواهید دید که نوبت به ارتباط خانم استاکت و موضوع کتابش که می‌رسد، گرچه نسبت به احساساتش کاملاً مطمئن نیست اما همواره حقیقت را به زبان می‌آورد.

علیرغم انتظارات، رمان خانم استاکت نه در نکوهش خدمتکاران سیاه، که در نکوهش سفیدپوستان است. دو خدمتکار که نقش اصلی هم دارند، اِیبِلین دوست‌داشتنی بااخلاق مادرانه‌اش و مینی پرخاشگر و همیشه عصبانی، چنان استادانه شخصیت‌پردازی شده‌اند که خواننده آن‌ها را خارج از کتاب و کاملاً واقعی می‌یابد. در گروه‌های کتاب‌خوانی مردم دستمال‌هایشان را دست می‌گیرند و درباره‌ی شجاعت این دو خدمتکار و اربابان بی‌رحم و نژادپرستشان ساعت‌ها به گفت‌وگو می‌نشینند.

در میان این اربابان خانمی هست که از همه بدتر است. میس هیلی به مینی تهمت دزدی میزند. میس هیلی کارزاری راه می‌اندازد تا در جکسون برای خدمتکاران سیاه‌پوست دستشویی‌های جدا بسازند تا دیگر از دستشویی سفیدها استفاده نکنند. این رمان خانم استاکت آینه‌ی تمام نمای دوران جوانی اوست و چنین اتفاقاتی سرتاسر رمان به چشم می‌خورند. درجایی از رمان تصمیم می‌گیرد بودجه‌ای به کودکان گرسنه‌ی آفریقایی اختصاص دهد و این در حالی است که خود او در واقعیت با فقرای آفریقایی‌تبار طوری رفتار می‌کنند که گویی انسان نیستند.

در چشم خواننده، میس هیلی آن‌قدر بدذات و نفرت‌انگیز است که برای هلاکتش صبر ندارد. او در دشمن‌تراشی برای خودش استاد است و چه سفید و چه سیاه، دشمنان بسیاری دارد. بااینکه میس هیلی و خانم اسکیتر در دوران دانشگاه هم‌اتاقی بودند اما در کتاب طوری به نظر می‌رسد که گویی او ده‌ها سال از اسکیتر سن و سال دارتر است. هیلی با بدذاتی درباره‌ی مزایای تفکیک نژادی سخن می‌گوید و کارهای دولتمردان می‌سی‌سی‌پی را تائید می‌کند.

اخبار واقعی به‌ندرت راه خود را به کتاب باز کردند. درجایی از کتاب استاکت خاطرنشان می‌کند که «در ویتنام غوغایی است. لحن خبرنگار طوری است که انگار به نظرش ماجرا بی قیل‌وقال تمام خواهد شد».

دوشیزه استاکت ذهن آزادی‌خواهی دارد؛ او با پسر یکی از دولتمردان محلی قرار می‌گذارد، از خود می‌پرسد که چه بر سر کنستانتین، ندیمه‌ای که او را بزرگ کرده، آمده و ایبلین و مینی شریک اسرار اربابان خود می‌شوند. تمامی این اتفاقات دست‌به‌دست هم می‌دهند تا بلوا در این داستان بالا گیرد.

گرچه رمان خدمتکارها موضعش را به سرکوب فریاد این خدمتکارها تغییر می‌دهد (به‌طور مثال یکی از خدمتکارها به جرم استفاده از دستشویی سفیدپوستان بینایی‌اش را از دست داد)، اما خود خانم استاکت چنین موضعی ندارد. او بسیار به محبت و صمیمیتی که بین اعضای خانه، حتی آن‌هایی که به نظر می‌رسد هیچ مهری از یکدیگر به دل ندارد، وجود دارد علاقه‌مند‌ است.

اِیبلین دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت این کتاب است، به‌خصوص آن زمان که مسئول تربیت مِی موبلی، نوزاد تازه متولدشده نیز می‌شود. بااینکه او درد بزرگ کردن یک کودک سفیدپوست و دیدن سرد شدن او را چشیده است اما بازهم آغوشش را به روی یک کودک دیگر باز می‌کند. در تائید ضمیمه‌ای که دوشیزه استاکت به کتاب افزوده باید گفت که او بیش از هر کس دیگری با این داستان آشناست؛ او خودش مادر نداشته و ندیمه‌ی سیاهی به نام دیمیتری او را تر و خشک می‌کرده است. او دیمیتری عزیزش را دوست داشت بی‌آنکه درباره‌ی گذشته‌اش اندکی فکر کند و جایی گفت که تألیف این رمان در حقیقت تلاشی بود تا بتواند این جای خالی را پر کند.

بازی‌های مِی موبلی معمولاً به این صورت است که او تظاهر می‌کند در فروشگاه وولز وُرف به اعتصاب نشسته و تظاهر می‌کند با روزا پارکستوبوس را می‌راند. زندگی زنان جنوبی در حقیقت پرخطرتر است و در کتاب طوری به تصویر کشیده شده که انگار خطر واقعی از آن‌ها به دور است.

بعدها زمانی می‌رسد که دوشیزه اسکیتر با گوش دادن به آهنگ‌های خواننده‌ی نو آوازه، باب دیلان، خود را سرشار از خوش‌بینی می‌یابد. اگر او آهنگ «مرگ هتی کارولِ بی‌کس» از همین خواننده را می‌شنید ممکن بود پا از جهانی که برای مخاطب ساخته بیرون بگذارد، جهانی که گرچه سرشار از ناملایمات است اما بازهم از واقعیت و رنج‌هایی که سیاه‌پوستان در واقعیت متحمل شدند فاصله دارد. آهنگ مرگ هتی کارول بی‌کس درباره‌ی پیشخدمتی است که در اثر ضرب و شتم یک نجیب‌زاده‌ی سفیدپوست جانش را از دست می‌دهد.

مشاهده و خرید کتاب از سایت کتاب فروشی کاواک


معرفی کتاب عشق رمانتیک

کتاب عشق رمانتیک

خرید کتاب عشق رمانتیک

عشق رمانتیک با بازگویی افسانه‌ی تریستان و ایزوت، یکی از قدیمی‌ترین داستان‌های عاشقانه، و ارجاع به آن می‌کوشد جوهره و معنای راستین عشق رمانتیک را شرح دهد. این کتاب داستان تریستان و ایزوت را در چند فصل به‌صورت پراکنده روایت می‌کند تا منشأ و مبدأ مفهوم «عشق» را توضیح دهد. هرچه که پیش‌تر می‌رویم کلماتی مانند «روان» کمتر و در ازا کلماتی چون «درست» و «نادرست» و «صحیح» و «غلط» بیشتر استفاده می‌شوند. در ماجراجویی‌های نخست تریستان، چنگ او به همان اندازه ارزشمند بود که شمشیرش اما اثر معجون عشق که رفته‌رفته از بین رفت، او دیگر هنری ندارد تا به خوان بعدی پا بگذارد.

رابرت جانسون به مخاطب اطمینان می‌دهد که خوان بعدی مجموعه‌ای است از چهار جنبه‌ی مختلف زندگی انسان. عدد چهاردر اینجا نماد کمال و در مقابل سه نماد نقصان است. گمان نمی‌کنم اسطوره‌شناس دیگری در تائید چنین نمادهایی جایی چیزی گفته باشد. می‌شود احتمال داد که منظور از کمال، کمال استعاری است.

از همه‌ی این‌ها که بگذریم، رابرت جانسون متنی از ایچینگ (کتاب کهن چینی، همچنین با عنوان «کتاب تغییرات» نیز شناخته می‌شود) در باب مقایسه‌ی مراسم ازدواج چینی و اروپایی آورده است. بامطالعه‌ی این متن شاید باور این موضوع برایتان سخت باشد که چین 2500 سال پیش چنان فرهنگ متفاوتی از اروپا داشته است.

امتیاز این کتاب 4 از پنج است که مشخص می‌کند ارزش خواندن را دارد. «عشق رمانتیک» عشق را به گونه‌ی به‌مراتب سودمندتری، در مقایسه با تفاسیر معمولی، شرح می‌دهد. باید اعتراف کنم که بخش جمع‌بندی ممکن است اندکی حوصله سر بر باشد. من نیز موافقم که عشق یعنی دیگر چشمتان دنبال شخص دیگری نباشد و یا به این معنا است که نسخه‌ی زن یا مرد خود را در جهان بیابید. شاید عشق همیشه با خود پایانی همراه داشته باشد اما خود دریچه‌ای است رو به‌سوی یک جهان کاملاً متفاوت.

خرید آنلاین کتاب از سایت کتابفروشی کاواک


معرفی کتاب زیستن

کتاب زیستن

اثر یو هوآ

خرید کتاب زیستن

زیستن نام رمانی است که در سال 1993 به قلم نویسنده‌ی چینی، یو هوآ، به چاپ رسید. این رمان به شرح داستان فوگویی می‌پردازد که از خانواده‌ای ثروتمند و از زمین‌داران بزرگ است. جامعه‌ی چین در جریان انقلاب دستخوش تغییراتی شده و زندگی این پسر نیز از تغییر مصون نمی‌ماند. از دیگر آثار این نویسنده‌ی معاصر چینی می‌توان به برادران و چین در ده کلمه اشاره کرد. به اقتباس از رمان محبوب زیستن فیلمی نیز به کارگردانی ژانگ ییمو ساخته‌شده است؛ گفتنی است که این فیلم مانند کتاب به موفقیت بزرگی رسید. زیستن رمانی است انتقادی و به همین دلیل ابتدا توسط دولت چین به‌عنوان کتاب ممنوعه اعلام شد اما بعدها این شانس را پیدا کرد تا در دسته‌ی تأثیرگذارترین آثار ادبی ملی قرار گیرد.

در این رمان سیر تغییرات یک مرد را از پسری ثروتمند و بدخو به رعیتی خوش‌قلب، به تصویر کشیده شده است. فوگویی جوان است و نادم از به باد دادن ثروت خانوادگی‌اش در قمارخانه‌ها و فاحشه‌خانه‌ها، تصمیم می‌گیرد شغل ساده و شریف کشاورزی را پیش بگیرد. او از سوی ارتش ملی‌گرای چین مجبور به ترک خانواده‌اش می‌شود، سختی و وحشت ناشی از جنگ داخلی را به چشم می‌بیند، تنها به این دلیل که سال‌ها بعد بازگردد و با زندگی سختی که مسببانش انقلابیون غارتگر بودند دست‌وپنجه نرم کند. تنها مونس فوگویی در سال‌های پیری‌اش یک گاو نر است. او حالا نمونه ایست زنده از بلایی که قدرت‌های پست قادرند بر سر مردم بیاورند و قدر زندگی را خوب می‌داند.

این رمان درواقع سیر تحول هر انسانی را از غایت بی‌مسئولیتی تا تسلیم و رسیدن به خرد روی کاغذ می‌آورد. راویِ داستان یو هوا، فوگویی پیر، داستان یک بچه شهری است که ثروت خانوادگی‌اش را در قمار باخت، سال‌های پس از جنگ جهانی دوم را (هم به‌عنوان زندانی و هم به‌عنوان سرباز) از سر گذراند، دوران انقلاب فرهنگی مائو را شاهد بود و زنده ماند تا درنهایت هر آنچه برایش زحمت‌کشیده بود و به آن عشق ورزیده بود را به خاک بسپارد و احساساتش را با گاو پیری که زمین کوچکش را شخم میزند شریک شود. جای تأسف است که در برگردان انگلیسی ترجمه جملات معیوب و بدشکل است و استفاده از اصطلاحات آمریکایی به‌جای اصطلاحات و عبارات چینی اصالت فضای داستان را از میان برده است. یو هوا نویسنده‌ای است که سرتاسر دنیا مردم با آثارش آشنایند؛ گرچه در نسخه‌های ترجمه‌شده دلیل این محبوبیت چندان مشخص نیست.


معرفی کتاب درمان شوپنهاور

کتاب درمان شوپنهاور

اثر اروین دی. یالوم

خرید کتاب رمان شوپنهاور

اروین دی. یالوم در رمان درمان شوپنهاور تصور می‌کند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به‌نوعی در رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروه‌های درمانی روان‌درمانگر مشهوری به نام جولیوس وارد می‌شود که خود به دلیل در رویارویی ناگهانی با سرطان – و مرگ خویش – به‌مرور دوباره زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد یا به‌کارگیری اندیشه‌های شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بلال شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی جولیوس است. ولی جولیوس می‌خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ / شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی ست که به زندگی معنا می‌بخشد کاری که هیچ‌کسی برای شوپنهاور تاریخی نگرد آروین شد یالوم – استاد بازنشسته‌ی روان‌پزشکی دانشگاه استنفورد، روان‌درمانگر اگزیستانسیال و گروه درمانگر – در این کتاب نیز هم چون رمان وقتی نیچه گریست با زبان سحرانگیز داستان، به معرفی اندیشه‌های پیچیده‌ای فلسفی و توصیف فنون روان‌درمانی و گروه‌درمانی می‌پردازد.

درمان شوپنهاور اثر اروین د. یالوم رمانی نوشته‌شده بر محور دیدگاه‌های روان‌شناسی می‌باشد که در سال 2005 منتشرشده است. کتاب روایت زندگی روان‌پزشکی که به بیماری سرطان بدخیم پوست مبتلا شده است. وی پس از وقفه کوتاهی جلسات روان‌درمانی گروهی خود را ادامه می‌دهد تا تسلیم هراس از مرگ نشود. در این رهگذر نظرات آرتور شوپنهاور فیلسوف بزرگ مطرح می‌شود.

بخشی از کتاب :

این موضوع اغلب مورد توجه قرارگرفته که سه انقلاب عمده? فکری بشر، ایده? محوریت انسان را تهدید کرده است. اول، کوپرنیک نشان داد که زمین آن مرکزی نیست که همه? اجرام آسمانی به دورش می‌گردند. بعد داروین روشن کرد که ما کانون زنجیره? حیات نیستیم، بلکه مانند سایر موجودات، از تکامل اَشکال دیگر حیات به وجود آمده‌ایم. سوم، فروید نشان داد که ارباب خانه? خودمان نیستیم؛ به این معنا که بیشتر رفتار ما تابع نیروهایی خارج از آگاهی ماست. شکی نیست که آرتور شوپنهاور در این انقلاب فکری، نقشی برابر فروید داشت ولی هرگز به تأثیر او اذعان نشد زیرا شوپنهاور مدت‌ها پیش از تولد فروید، فرض را بر این قرار داده بود که نیروهای زیست‌شناختی ژرفی بر ما حاکم‌اند ولی ما خود را می‌فریبیم و فکر می‌کنیم خودمان آگاهانه فعالیت‌هایمان را برمی‌گزینیم. (از ترجمه خانم سپیده حبیب، صفحه 297)


معرفی کتاب صداهایی از چرنوبیل

کتاب صداهایی از چرنوبیل

اثر سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ

خرید کتاب صداهایی از چرنوبیل

فاجعه‌ی رآکتور هسته‌ای چرنوبیل در سال 1986 یکی از شناخته‌شده‌ترین فجایع تاریخ است. بااین‌حال اما به پیامدهای انسانی آن چندان زیاد پرداخته نشده است. «صداهایی از چرنوبیل» با شرح کوتاه و دایره المعارف گونه‌ای در باب پیامدهایی که این فاجعه بر مردم بلاروس داشته آغاز می‌شود؛ بلاروس جایی است که دو میلیون نفر در خاک آلوده‌اش زندگی می‌کنند. علاوه بر این‌ها سعی شده تا ابعاد انسانی زندگی آن‌ها نیز پوشش داده شود. این کتاب به‌منزله‌ی تاریخی شفاهی است و گزارش‌هایی دست‌اول از زبان افرادی که در این حادثه دخالتی داشتند و یا قربانی آن بودند در اختیار خواننده قرار می‌دهد. طولانی‌ترین قطعه‌ی آن چیزی حدود بیست صفحه است اما اکثراً از این مقدار کوتاه‌ترند. بخش‌هایی نیز هست که یک یا دو پاراگراف بیشتر طول ندارند و هرکدام از زبان یک نفر بیان می‌شوند. به‌این‌ترتیب این کتاب امکان شنیده شدن صدای خیلی‌ها را فراهم آورده است.

همسر یکی از آتش‌نشانانی که به مواد رادیواکتیو آلوده شد و چندین هفته طول کشید تا جان بسپارد؛ ساکنین منطقه‌ی آلوده که ناحیه را ترک کردند یا بعد آنجا بازگشتند؛ پناهندگان روسی که خطر آلوده شدن به مواد رادیواکتیو را به روبه‌رویی با نیروهای مسلح ترجیح دادند و از تاجیکستان وارد ناحیه شدند؛ سربازهای وظیفه‌ای که به‌عنوان «تصفیه‌کننده» به محل اعزام شدند تا درختان، خاک، خانه و محصولات کشاورزی آلوده را پاک‌سازی کنند؛ شکارچیانی که اعزام شدند تا سگ‌ها و گربه‌های آواره و بی‌صاحب را سقط کنند؛ خلبان‌ها و مردانی که بدون هیچ‌گونه محافظتی فرستاده شدند تا سقف رآکتور را از مواد رادیواکتیو پاک‌سازی کنند، چراکه تشعشعات آن‌قدر قوی بود که ربات‌ها از کار می‌افتادند؛ نوزادانی که مادرزادی ناقص به دنیا آمدند؛ آن‌هایی که از مواد غذایی و اثاثیه و لوازم پاک استفاده می‌کردند یا آن‌هایی که این لوازم را در بازار سیاه می‌فروختند؛ دانشمندان و کارگران بهداشتی که سعی کردند مردم را نسبت به خطر این تشعشعات آگاه سازند؛

گرچه الکسیویچ در محتوا تغییراتی ایجاد کرد اما بازهم بامطالعه‌ی حرف‌های افرادی که با او به گفت‌وگو نشستند متوجه دیدگاه‌ها و نظرهای گوناگون آن‌ها درباره‌ی این فاجعه می‌شویم. برای جلوگیری از پشت سر هم آمدن داستان‌های جان‌گداز و تکان‌دهنده، ناچار باید تغییراتی در قسمت‌بندی داستان‌ها صورت می‌گرفت. یکی از مصاحبه‌کنندگان سخنان خود را این‌گونه تمام کرد: «می‌توانی بقیه‌اش را خودت بنویسی. دیگر نمی‌خواهم صحبت کنم». «و مادربزرگ، به‌جای جدید عادت نمی‌کرد. دل‌تنگ خانه‌ی قبلی‌مان بود. درست قبل از مرگش گفت «یکم چغندر میخوام!» سال‌ها می‌شد که دیگر اجازه نداشتیم چغندر بخوریم؛ چغندر بیشترین مقدار رادیواکتیو را به خود جذب می‌کرد».

«کمیسر برایمان اعلانی درباره‌ی «آگاهی بالای سیاسی ما و سازمان‌دهی دقیق» را از روی کاغذ می‌خواند؛ چیزی درباره‌ی “حقیقت امر که دقیقاً چهار روز بعد از فاجعه چهارمین رآکتور نیز با پرچم قرمزرنگ نشانه‌گذاری شده است.” زبانه کشید. به یک ماه نرسید که تشعشعات نابودش کردند و مجبور شدند یکی دیگر علم کنند جایش. سعی می‌کردم حال‌وروز آن‌هایی را که می‌رفتند بالای بام رآکتور تا پرچم را نصب کنند تصور کنم. انگار می‌فرستاد مأموریت خودکشی. شما اسمش را چه می‌گذارید؟ از خدا بی‌خبری شوروی‌ها؟ ازخودگذشتگی؟ اما مسئله اینجاست که اگر به من هم می‌گفتند ازآنجا بالا بروم و پرچم را نصب کنم می‌رفتم. چرا؟ نمی‌توانم بگویم. بعد از آن ماجرا دیگر از مردن نمی‌ترسیدم. زنم حتی یک نامه هم نفرستاد. در تمام شش ماه حتی یک نامه‌ی خشک‌وخالی هم نفرستاد».

«بعدها اما روی شیشه‌های شیر برچسب زدند که مشخص شود کدام برای بچه‌هاست و کدام برای بزرگ‌ترها. این ماجرای دیگری داشت. در آن زمان انگار کمی بیشتر حس می‌کردیم در خانه‌ی خودمانیم. خیلی خوب، من هیچ ربطی به این ماجرا نداشتم ولی خواهی‌نخواهی آنجا زندگی می‌کردم؛ و بعد چیزی می‌شد که وحشت می‌کردیم. “چرا برگ‌های تربچه امسال شبیه برگ‌های چغندر شده‌اند؟” تلویزیون را روشن می‌کردی و می‌دیدی دارند میگویند ” به تحریک‌های غرب واکنش نشان ندهید!” و آنجا بود که دیگر از همه‌چیز مطمئن می‌شدی».

تجربیات شخصی قربانیان حادثه همان چیزی است که کتاب را برای خواننده جذاب می‌کند؛ بااین‌حال ولی گفته‌های آن‌ها موضوعات بسیار وسیع‌تری را شامل می‌شوند. در میان یادداشت‌های الکسیویچ برخی حاصل گفت‌وگو با افراد متخصص چون مورخین و فیلسوفان است؛ بااین‌حال گزارش‌های عینی همیشه حرف‌های بیشتری برای گفتن دارند. ازنظر خیلی‌ها فاجعه‌ی چرنوبیل به نحوی با جنگ جهانی دوم که هنوز برای که هنوز است خاطره‌اش برای نسل سالخورده زنده است، مربوط است و ازدید برخی به پایان کمونیسم و فروپاشی جمهوری شوروی که بلافاصله بعدازاین فاجعه اتفاق افتاد، ربط دارد.

صداهایی از چرنوبیل اثری قوی است و لایق مخاطبین بیشتر. در کنار واکاوی پیامدهای انسانی فاجعه‌ که از ویژگی‌های منحصربه‌فرد این کتاب است، دیدی هم نسبت به سال‌های آخر جمهوری شوروی وزندگی در بلاروس برای خواننده به ارمغان می‌آورد. افرادی که به موضوع انرژی هسته‌ای و ماجراهای اخیرش علاقه دارند باید این کتاب را در لیست خود قرار دهند و بامطالعه‌ی آن با پیامدهای احتمالی دستیابی به انرژی هسته داشته باشد آشنا شوند.

مشاهده و خرید اینترنتی کتاب از فروشگاه کتاب کاواک


معرفی کتاب اعترافات یک مادر

کتاب اعترافات یک مادر

داستانی غم‌انگیز و غیرمنتظره که نفس را در سینه حبس می‌کند.

خرید کتاب اعترافات یک مادر

اخطار: این نقد حاوی قسمت‌هایی از داستان کتاب است.

دیوید و اولیویا از دید دیگران زندگی بی‌نقصی دارند. یک تاجر موفق، منتخب شورای شهر و مورداحترام اهل محل و یک دامپزشک محبوب. زویی کوچولو که به جمعشان اضافه می‌شود خانواده‌شان دیگر چیزی کم ندارد و از این بی‌نقص‌تر نمی‌شود؛ اما هر زوجی رازهای خود را دارند. تنها خانواده‌ها شان بودند که حقیقت را درباره‌ی ازدواج آن‌ها و شکاف بینشان که کم‌کم داشت خود را نشان می‌داد می‌دانستند. یکی از خانواده‌ها مشکل را انکار می‌کرد و دیگری هم با اولیویا و دیوید روابط چندان خوبی نداشتند و هیچ‌کدام نمی‌توانستند حدس بزنند چه چیزی انتظارشان را می‌کشد. شاید هم می‌شد حدس زد.

حالا دیوید مرده و اولیویا در تقلا است تا با حادثه‌ی غم‌انگیزی که زندگی‌اش را برای همیشه تغییر داد کنار بیاید. هفته‌ها است که خانه را ترک نکرده و حالا سعی می‌کند زندگی‌اش را پس بگیرد. زمانی که برای اولین بار پا را از خانه بیرون می‌گذارد، کم‌کم متوجه می‌شود که مردم شهر واقعاً درباره‌ی آن اتفاق چه فکر می‌کنند. نیمی از آن‌ها با او احساس همدردی می‌کنند و نیمی دیگر اولیویا را مقصر می‌دانند. آیا واقعاً باید اولیویا را بابت مرگ دیوید مقصر دانست؟ مادر دیوید او را بابت مرگ پسرش سرزنش می‌کند و در حقیقت خود اولیویا نیز بابت مرگ شوهرش احساس گناه می‌کند.

اولیویا باید با کمک خانواده، دوستان و روانشناسش از این غم عبور کند و یاد بگیرد که اگر می‌خواهد در آینده شانسی داشته باشد، باید گذشته‌اش را بپذیرد و پذیرفتن گذشته‌اش به معنای پذیرفتن یک حقیقت وحشتناک است.

«اعترافات یک مادر» داستان غم‌انگیز آزار و اذیت خانگی است؛ داستان اولیویا و مادر شوهرش، دو زنی که دوروی متفاوت شخصیت دیوید، مردی که آن‌ها را به هم متصل می‌کرد، دیده‌اند. ازآنجاکه داستان به‌شدت احساسی است و موضوع آن خشونت خانگی است، ممکن است مطالعه‌اش برای هر فردی، خصوصاً افرادی که درگذشته قربانی خشونت خانگی بوده‌اند، سخت باشد. گفتنی است که به‌جز آسیب‌هایی که به اولیویا می‌رسد و شرح رنج‌های او، جزئیات دیگری صرفاً برای تأثیرگذارتر شدن داستان آورده نشده است. اولیویا در تقلا است تا با روانشناسش روراست باشد و مرور رنج و آسیب‌هایی که تحمل کرده بیانگر مسیری است که در این کتاب می‌پیماید.

از دید من، شخصیت اولیویا به‌خوبی پرداخته‌شده بود و کاملاً باورپذیر بود. داستان او همان داستانی است که از زبان همه‌ی قربانیان خشونت خانگی می‌شنویم، سوءاستفاده، وسواس و ذات تملک گرای شوهر؛ احساس گناه قربانی و اینکه او خود را بابت ضعف خود سرزنش می‌کند. بااین‌حال اولیویا زنی قوی است؛ زنی قوی که در شرایطی بسیار سخت به سر می‌برد؛ او کاملاً از خانواده و دوستانش بریده بود و دیوید تماماً او را تحت کنترل خود داشت و پذیرش این موضوع کار آسانی نیست. دودستگی میان مردم و نظرشان در این مورد که اولیویا قربانی است یا گناهکار، مسئله‌ی جدیدی نیست. افرادی که از روابط خشونت‌آمیز شناختی ندارند در تشخیص قربانی زیاد اشتباه می‌کنند. مبارزه‌ی اولیویا با احساس گناهی که بعد از مرگ دیوید به او دست داد نیز بسیار واقعی حس می‌شود. کلی ریمر در نگارش این قسمت کتاب بسیار عالی عمل کرده است. نثر او چنان واقعی است که خواننده می‌تواند همان درد و رنج اولیویا را همراه با او تجربه کند.

نوبت به آیوی، مادر شوهر اولیویا، رسیده است. از دست او! هیچ پدر و مادری دلش نمی‌خواهد درباره‌ی فرزندش بد فکر کند؛ اما آیوی چنان دل‌بسته‌ی دیوید است که چشمانش را روی رفتار و خشونت‌های او می‌بندد. آیوی است که او را طوری بار آورده که خیال کند هرچه بگوید و هر کار که بکند درست است، آیوی است که روحیه‌ی تملک گرای دیوید را تشویق می‌کند و هم اوست که در آتش حسادت دیوید هیزم می‌ریزد و آن را شعله‌ور می‌کند. او نشانه‌ها و اخطارها را نادیده می‌گیرد، سرش را برمی‌گرداند و حتی پیش خودش هم اعتراف نمی‌کند که پسرش اشتباه کرده است. پدر دیوید، وایِت، طرز تفکر سنتی دارد. ازنظر او هرچه که بین زن و شوهر رخ می‌دهد باید بین خودشان بماند و او باور دارد پسرش می‌داند چگونه ازدواجش را مدیریت کند. با این تفاسیر می‌توان گفت که هردوی آن‌ها در مرگ دیوید مقصر هستند و من در شخصیت آیوی چیز خوشایندی نمی‌یابم؛ مگر اینکه عشق کورکورانه‌ی او به پسرش را به‌حساب بیاوریم. در حقیقت، دل‌بستگی آیوی به دیوید چیزی فراتر از یک رابطه‌ی مادر و فرزندی است. واضح است که چرا به تصویر کشیدن شخصیت آیوی برای کلی ریمر سخت بوده است. بااین‌حال اما نتیجه‌ی کار او خیره‌کننده است و آیوی گرچه شخصیت نفرت‌انگیزی است اما هنوز هم خواننده را جذب می‌کند.

داستان هم از دید اولیویا و هم از دید آیوی بیان می‌شود و به خواننده این امکان را می‌دهد تا هم اولیویا را که در تلاش است تا بعدازآن ماجرای غم‌انگیز زندگی‌اش را از نو شروع کند، همراهی کند و هم از دید آیوی، ماجرای دیوید و تبدیل‌شدنش از یک بچه‌ی طلبکار تا یک شوهر کینه‌ای را دنبال کند. هردوی این راوی‌ها غیرقابل استنادند. یکی هنوز هم در شوک به سر می‌برد و دیگری تصمیم گرفته چشمانش را روی حقیقت ببندد. بااین‌حال هردو باصداقت شخصیت دیوید را توصیف می‌کنند، منتها یکی از روی درد و دیگری از روی غفلت. صحنه‌های ملاقات اولیویا با روان‌شناسش هم بسیار واقعی به نظر می‌رسند. در اصل، هر جزئی از این داستان، چه خوب و چه بد، واقعی و درست است.

کلی ریمر این سفر احساسی را درنهایت صداقت و گاهی درنهایت خشونت شرح داده و خواننده چاره‌ای ندارد جز اینکه تحت تأثیر داستان اولیویا قرار گیرد؛ اما وای از پایان کتاب! من را که به زاری وا‌داشت و حالا هم که به آن می‌اندیشم ناراحتم. پایان کتاب گرچه غم‌انگیز است اما امید در آن پررنگ است و چنان به زیبایی بیان می‌شود که کنار گذاشتن کتاب را سخت می‌کند. و بله یکی از ویژگی‌های یک نثر خوب همین است. تنها یک‌چیز می‌توانست مرا به گریه بیندازد؛ نثر آنجلا مارسونز و حالا کلی ریمر هم به او اضافه‌شده است. اگر می‌توانید از پس کمی گریه بربیایید و می‌خواهید لطفی هم به کارخانه‌های دستمال‌کاغذی بکنید، این کتاب را امتحان کنید. پشیمان نخواهید شد.

سفارش کتاب از فروشگاه آنلاین کتاب کاواک